دنیایی متفاوت

بهترینها در دنیای مجازی « نیو وب »

دنیایی متفاوت

بهترینها در دنیای مجازی « نیو وب »

یکی بود ، یکی نبود!

    « یکی بود » ، « یکی نبود »
    اونی که « بود » عا شق اونی شد که « نبود » ، البته این ماجرا به همین راحتی هم که تصور می شود ، نبود .
    « یکی بود » سا لها تک و تنها زندگی می کرد . خودش بود و خودش ! بدون یک  دوست ، بدون یک همدم ، بدون یک هم صحبت ، بدون کسی که عشق ومحبّت  فراوان خود را با او تقسیم کند . همیشه دعا می کرد  و منتظر بود ، منتظر روزی که  ازاین تنهایی وحشتنـــــاک  بیرون  بیاید . با خودش می گفت : کاش یکی پیدا می شد و منو از این تنهایی  در می آ ورد.
    او کسی را می خواست که حرفها یش را بفهمد ، درکش کند ، او را دوست داشته باشد و در غــم وشا دی با هم و در کنار هم باشــند و حالا بالاخره بـعد از هزاران سال انتظار و انتظار، آ رزویش برآ ورده شده بود . در یک لحظه ی مقدّ س و فراموش نشدنی با شخص مورد نظرش برخود کرده و او را یا فته بود واین فرد خوش شانس کسی نبود جز « یکی نبود » . « یکی نبود » درست شبیه خودش بود ، ولی انگار ، دقیق دقیق هم شبیه او نبود ، فقط  سه  چهارم « یکی نبود » شبیه  او بود امّا با این وجود « یکی بود » احساس می کرد – نه مطمئن بود – که  او کاملا ً شبیه خودش است و مطمئن بود که او همان کسی است که سا لها انتظارش را کشیده است . 

  شاید به خاطر همین شباهتها بود که در همان لحظه ی اوّل دیدار از خود بیخود شده و دیوانه وار عا شق  و دلباخته ی « یکی نبود » گشته بود ، با دیدن او قلبش مثل یک تلمبه شروع کرده بود به تلامپ و تلومپ کردن ، آن هم با چه شدّ تی .  خیلی زود  فهمید که عا شق شده است ، بسوزد پدر این عشـــق  و مادرش هم الهی تکه پاره شود که چنین آدم را از زمین و زمان بی خبـر می کند وخواب خوش را از چشــــم عاشق می رباید .
    « یکی بود » همین طور ما ت و مبهوت به معشوقش خیره شده و یــــک دل نه بلکه صد دل عاشق و شیدای او  شده بود . وقتـــی به خودش آمد جرأت پیدا کرد ولی با این حال باز هم با ترس ودلشوره ای  باور نکردنی کم کم جلو رفت تا احساس قشنگ  عاشـــق شد نش را بـا    « یکی نبود »  در میان بگذارد و احساس او را نیز به خود جویا شود . می خواست فریاد بزند که ای عشق بینظیرم ، دوستت دارم ، میخواست بگوید :

    به خدا جز عشق توام ای یار ، در دل هوسی نیست
    جز دیدن تو ، آ رزویم ، دیدن هیـــــــــچ کسی نیسـت
    می ترسم از آ ن روزی که مـــن بی تــو و تنها با شم
    آ ن لحظه  قسم ، ا ندر تـــن من دیگر نفســــی نیسـت
       
    امّا رفت جلو و گفت : سلام 
    گونه ها یش از خجا لت و هیجان سرخ شده بود ، لبهایش می لرزید ، مثل این بود که  تـــب شدیدی تمام تنــش را فرا گرفته باشـــد     سرش را از خجا لت و یا ترس پایین انداخته بود ، خدا می داند ! شاید هم می خواست در نظر معشوقش خوب و مؤد ب و جنتـــلمن جلوه کند. همین طور هم شد ، این حرکت در نظر « یکی نبود » خیلی جذاب و د لنشین آ مد و با دیدن این صحنه او نیز احساس کرد کمی سردش شـــده است و شا ید هم گرمش بود ! آ خر این جور وقتها آ دم احساس واقعی خودش را نمی فهمد چون اصلا ً در این دنیا نیست تـا بفهمد که سردش شده است یا گرمش ویا ممکن است هیچ کدام !
    با این حال « یکی نبود » در یک چیز شک نداشت و آ ن اینکه در مقابل « یکی بود » قلبـش لرزیده و احساس خوشایندی را تجربه کرده بود . برق خا صی که در چشم های  « یکی نبود » می درخشید  او را جذّاب تر کرده طوری که « یکی بود »  بیشتر محسور وشیفته ی او شده بود . « یکی بود » سرش را بلند کرد ، او خیلی وقت بود که منتظر شنیدن جواب سلامش بود که بالاخره شنید :
    ــــ سلام
    از شنیدن این صدای نازک و دلنشین ، دل « یکی بود » هری ریخت پایین . این صدا واقعا ً جادویش می کرد .او بیشتر از این نتوانست  صبر کنـــد پس با همان حالت دستپاچگی گفت : 
    من ، من ...  من خیلی تنهام ، هزاران سا له که تنها موندم ، هیچ کس رو ندارم ، نه دوستی ، نه آ شنایی و نه حتّی یه هم زبون و یا  هم صحبتی . من حتّی از خود تنهایی هم تنهاترم . خیلی وقته که منتظر رسید نت هستم ، تو همون کسی هستی که من همیشه می خواستم و این همه سال دنبا لش بودم . باور کن در همون نگاه اوّل  فهمیدم که تو همون نیمه ی گم شده ی منی و در همون نگـــاه اوّل عاشقــت شدم ، انگار سا لها ست تو رو می شناسم و حالا هم می خوام بهت بگم که خیلی دوستت دارم ، خیلی خیلی زیاد ، اون قــدر زیاد  دوستـت دارم که می ترسم قلب کوچکم گنجا یش این عشق بزرگ رو نداشته باشه !
        
        هرگز از یاد تو غا فل نــــشدم ، من به خــدا
        عاشقت بودم و هستم تا ابــــد ، تا روز جزا
        خبر عشــــق من و تو تا به فـلک  رفته هـوا
        آنگونه که در حیرت من، حتّی ارباا ب وفـا
           
    به جان تو عــــزیزم از وقتی که دیدمــــت حا ل خودم رو نمی فهمم ...
        هزاران بار توبـــه کردم از کرده ی خویش 
        که هرگـــز نیاید رحمم بر این دل ریــــــش
        تو را با دل که دیدم ، شدم عاشق ازین بیش
        این بار هم توبه کردم ولی از توبه ی خویش
        
    شاید حرفهای منو باور نکنی اما قسم می خورم که هر چی بهت گفتم و می گم عین حقیقته ، شاید از نحوه ی حرف زدن من خوشت    نیاد چون بلد نیستم دروغ بگم . گاهی دوســـت دارم حرف د لمو با شعر بگم آ خه اگه از خود تعریف نباشه بعــضی اوقات یه نیمچه شعرهایی   می گم – شعرهایی که شاید از نظر ادبی اشکالاتی داشته باشند -   اومیدوارم که به دل نگیری و درکم کنی عزیزم چون :

        من همیشه با تــــو بودن آ رزوم بود
        آرزوم بود آ ن نگاهت پیش روم بود 
        چه می دانی تـــــو از ا وج آ رزوهام
        کز لبت بوسه ها چید ن ، آ رزوم بـود

    ــــ خوب چی می گی عزیزم ؟ آیا حاضری با من باشی ، فقط با من و فقط معشوق من ؟ باور کن بهت قول می دم که تا ابد در کنارت  بمونم  و هرگز تـنها ت نذارم ، همیشه دوستت خواهم داشت ، جز تو دیگه حاضر نیستم به کس دیگه ای دل ببندم ، تا ابد بهت وفادار می مونم عزیز دلم ومطمئن باش که هیچ کس و هیـــچ چیز و هیچ  نیرویـی نمی تونی منو از تو جدا کنه ، فقط کا فیه که  بهم اعتماد کنی  تا بهت ثابت    کنم برات بهترین یار ویاور وبهترین تکـــــیه گاه  هستم و خواهم بود .  من ازت نمی خوام که همین الان بهم  جواب بدی ، خوب فکر کن بعـد     هر جوابی که خواستی بهم بده .  من همین اطرافم هر وقت فکراتو کردی می تونی منو زیر اون درخـت بزرگ   پیدا کنی .
    « یکی بود» بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی شود از آ نجا دور شد ، « یکی نبود» ساکت و آرام ایستاده بود و دور شدن عاشق سینه چاکش را تماشا میکرد  که آ رام آ رام داشت ناپدید می شد . حا لا « یکی نبود» با هزاران  فکر جور واجور در سرش تنها شده بود . او خیلی  خیلی خســته بود چون سا لها بود که داشت راه می رفت واکنون که به مقصد رسیده بود احتیاج به استراحت  فراوان داشت  پس تن  نحیـف وظریفش  را به تنه ی نزدیکترین درخت موجود  تکیه داد و همان جا نشست . خســـته بود اما  نمی توانست بخوابد  چون فکرش بـــد جوری مشغول شده  و سر دو راهی قرار گرفته بود ، آیا به پیشنهاد « یکی بود»  باید  جواب مثبــــــت می داد ؟ یا نه ؟ اگر پیشـنها د بهتــری بهش    می شد  و موقعیت های بهتری براش پیش می آ مد  چی ؟  اگر یک روز پشیمان می شد  باید چه کار می کرد ؟  داشت با خودش حرف می زد :
    
    ـــ نه ، نبایــد  کاری کنم که بعدا ً پشیمون بشم ، من سا لهای سا له که دارم این  طرف و اون طرف می رم ، راه درازی رو اومـدم ،       از جاهای مختلفی  هم گذشتم ، خودمونیم  پیشنهاد های زیادی هم داشتم اما نتونستم کسی رو  انتخاب کنم ! اون درخت بلند قامت رو یادته ؟ همونی که برگهای خیلی زیبایی دا شت وبین همه ی درختها تک بود ( ایـــنو همه می گفتند ) بهت پیشنهاد داد اما تو قبـول نکردی و گفتـی :       که شبیه همدیگه نیستید ، بهش گفتی : که  من پایبنـد چیزی نیستم اما تو محکم و با همه ی توا نت به خاک چنگ زدی و نمی تونی ازش دل    بکنی و جدا بشی .  شیر سلطان جنگل ، اون آ هوی زیبا و معصوم ، اون پرنده ی  هزار رنگ و جادویی ، اسمش چی بود ؟  ققنوس بود یا طـــــاووس ؟  نمی دونم  ولی هر چی که بود یه پرنده ی ‌ افســـــانه ای بود و تو به همه ی اونا جواب رد دادی !  اون رود خونه ی  زلال و خروشان رو یادت می آ د ، همونی که در روشــنی همــتا نداشت ؟  تو اونو هم جواب  کردی و گفتی :  تو هیچ وقت خودت نیستـــی ، در هر   ثانیه هزاران بار عوض میشی  و من هرگز نمی تونم « خــــود»  واقعی تو رو پیدا کنم ، تا بخوام با یکی از « خـــود » های  تو حرف بزنم  هزاران فرسنگ از من دور شده . متأ سفم ، اما من  نمی تونم با کسی که هیچ وقت خودش نیست بسازم .

    بعد هم که به خورشید جواب رد دادی و گفـتی :  تو عادل نیستی  چون همه جا یکسان نمی تابی ،  به ماه  نیز  گفتی : که  اولا ً فقط    شبها سر و کله ت پیدا میشه  تازه ، اونقدر هم چاق و لاغر میشی که ازین تغییراتت  حالم  بهم میخوره .  پس می بینی تا حالا با هیـچ کس نتونستی بسازی و اگه قرار بود موقعیت  بهتری برات پیش بیاد حتما ً تا حالا  پیش اومده بود . از همه ی اینا گذشته  این « یــــــکی بود » درست شبیه خودمه  و این یعنی اینکه اون همون نیمه ی گم شده ی من است . اصلا ً مگه تا حالا  شده بود که قلب من با دیدن کسی بلرزه ؟ معـلومه که نشده بود ، اما با دیدن « یکی بود »  قلبم تو سینه لرزید  ، لپهام گــل انداخت ، خودمونیم  حتّــی می خواستم همون لحظه ی اوّل   بپرم توی  بغـلش . مگه غیر از اینه ؟  به خودم که  نمی تونم  دروغ  بگم ، همه ی اینها به کنار ، اون به من  فرصت فکر کردن داد یــعنی    نظر من خیلی براش مهم و با ارزش بوده  ...... 
    ـــــ اما اگه  اوّلین بار بهش جواب مثبت بدم  پررو میشه و فکر می کنه که من از خدام بوده اون بهم پیشنهاد  بده  و مسخره م می کنه    پس بهتره یه کـــم براش افه بیام و خودمو براش بگیرم  ، آ ره ، باید  خودمو مغرور نشون بدم  اینجوری مجبور میشه برای بدست آ وردنـم تلاش بیشتری بکنه در نتیجه پیشش با ارزش تر میشم ، بهش میگم :

        خواهان من گردی اگر، آ نگه گرفتارت شوم
        از دل وفادارم شوی تا دست به داما نت شوم
        من اوّل هر کار خود ، در فکر خویشم بیشتر   
        باید ترا آ رم به چنگ ، باشد که د لدارت شوم

    ولی نه ! احمق نشو ، اگه بهش جواب رد بدم و اون دیگه اصرار نکنه چی ؟  اگه اینطوری اونو برای همیشه از دست بدم چه خاکــی   باید تو سرم بریزم ؟  از کجـــا معـلوم دوباره  بتونم مثل اونو پیدا کنم ؟  نه  نه ، نباید اینقدر خرافاتی باشم ، نباید به آداب و رسوم  احمقــانه  توّجه کنم و دستی  دستی خودمو بدبخت کنم  چون در این که منم اونو دوست دارم و می خوامش هیچ شـکی  نیست  پس چرا بیخودی دســت دست کنم ؟ باید  برم و هرچه زودتر پیداش کنم و جوابم رو بهش بگم  چون ممکنه  دیر بشه ، آخه خیلی وقتها ، خیلی زود  دیر میشه ! !
    خلاصه « یکی نبود»  همان طوری که داشت  با  خودش حرف می زد از  جایش بلند  شد و رفت دنبال « یکی بود» .  او « یکـی بود»     را زیر همان درخت بلند پیدا کرد . آرام آرام  جلو رفت ، آنقدر آرام راه می رفت که اصلا ً  صدای پای  خودش را نمی شنید امّا این دلیل بر آن نبود که  « یکی بود»  هم صدای پای معشوقش را نشنود .  با شنیدن صدای پای « یکی نبود» ، « یکی بود»  سرش را به آرامی  به  طـرف محبوبش چرخاند و گفت : 
    ـــــ بالاخره اومدی عشق من ؟!  می دونی انتظار چقدر سخته ؟ آخه  تو که عاشق نشدی تا بفهمی من چی دارم می گم ؟

        دلم تنـــگ تو است ای یــــار ، بیا و زود  برگرد 
        از این سفر با قلب خود ، آن طور که بود  برگرد 
        زاحوا ل پریشـــانم ، مپــــــرس چیزی که زیـــرا 
        در آتـــشم از دوریت ، تا نگـشتـم دود بـــــرگرد

    « یکی نبود»  خواست که  بگوید : چرا عاشق شدم ، آره ، منم عاشق شدم ، عاشق تو !  پس خوب می فهمم که  چی داری می گــی    امّا  حیا یا غرور نگذاشت تا  این  حرفها از دهانش خارج  شود . او حرف خود را خورد ،  بیخبر از اینکه  عاشقان هر چند  هم که  دیــوانه باشند  باز به  آن اندازه  با هوش هستند  که  بتوانند حتّی  حرفهای فروخورده ی معشوق  را با گوش دل  بشنوند  و به همین  دلیـل بود کــه      « یکی بود» خندید وگفت : 
    ــــ  می دونستم که تو هم عاشق من میشی و دوستم خواهی داشت !
    « یکی نبود»  خواست  چیزی بگوید  امّا ترسید و حتّی به خودش اجازه  نداد که  فکر کند  چون می ترسید که « یکی بود»  دوبـاره فکرش را بخواند  . او با احتـیاط  و  فاصـله از « یکی بود»  نشست ، سرش را پایـین انداخت و ادای عاشقـــای خجا لتی را درآ ورد ســپـس  شروع کرد به حرف زدن :
    ــــ  می دونی من خوب فکرامو کردم ، من ... من ... من جوابم به تو مثبته  امّا ... امّا به چند شرط ....
    « یکی بود »  با خنده  گفت : 
    ـــــ امان از ناز شما  زنها ، باشه هر شرطی که داشته باشی قبول می کنم .
    ــــــ  یعنی هر شرطی ؟
    ـــــ  البته عزیزم ! هر شرطی که باشه قبوله .
    ــــــ  امّا تو که هنوز نمی دونی  من می خوام چی بگم ؟
    ــــــ  چرا ، می دونم ، خیلی خوبم می دونم که می خوای چی بگی ، حتّی  با لفرض اگرم نمی دونستم  مهم  نبود چون من به خودم  هم ایمان دارم وهم اعتماد  کامل و می دونم که از پس هر کاری بر می آم و می تونم به هر شرطی که تو بخوای عمل کنم .
    ــــــ  با  این حا ل من ترجیع می دم که شروطم رو بگم .
    ــــــ  باشه عزیز دلم بگو ، من سراپا  گوشم .
    ــــــ شرط اوْل  اینکه جز من کس دیگه ای رو دوست نداشته باشی  ، شرط دوّم ، باید قول بدی که همیشه و تا ابد با من باشی وامّا شرط سوّمم اینه که هیچ وقت بهم خیانت نکنی  چون هرگز نمی تونم خیانت رو تحمل کنم و شخص خائن رو ببخشم .
    «  یکی بود » باز هم خندید و گفت : 
    ـــــ  آخه عزیز دل من ، خا نمم ، خوشکلم ، همه کس من ، الهی من قربونت برم ، این 3 شرط   تو که همشون یکی اند ، تو می خـوای  من برای همیشه  فقط  ما ل تو باشم  ، درسته ؟!  ومن اینو در این لحظه  و همین جا از صمیم  قلب بهت قول می دم  چون این آ رزوی قلبی  خود منم هست .  به جون خودم و خود ت قسم  بهت قول می دم که تا ا بد ، تا نیستی ، تا بعد از مرگ و تا هر کجا که تو بخوای باهات باشم . بهت قول می دم هرگز جز تو به کس دیگه ای دل نبندم ، آخه تو که همه چیز و همه کس منی تو عشـق منی ، دیروز و امروز و فـردای  منی ،  تو نفس های منی ، ضربان قلب منی ، جسم و جان و روح منی ، اصلا ً تو خود منی . مگه میشه آدم خودشو دوست نداشته باشه و به خودش خیانت کنه ؟! ....
    وقتی « یکی بود »  مطمئن شد که  خیال « یکی نبود » راحت شده است  ، آرام آرام به  او نزدیک  شد ، اوّل دستش را گرفت و نوازش کرد و در یــک لحظه ی مقدّس او را محکم در آغوش گرفت  و بوییدش  سپس مانند تشنه ای که بعد از سالها تشنگی به آب پاک و زلالی رسیده باشد  صورت قشنگ « یکی نبود » را غرق در بوسه های آتشین  خود کرد ، « یکی نبود» هم « یکی بود» را بوسه باران  کرد و اینگونه بود  که عشق بی پایان آنها آغاز شد ، عشقی که مثل دریا بود و هر روز بزرگ و بزرگ تر می شد . آ نها  یکی شده بودند و همیشه و همه جا ودر هر شرایطی با هم بودند و یکدیگر را از عشق پـــــــــاک و بی پایان خود سیراب می کردند ، گویـی که عــشق آ نها هرگز تمامی  نداشت . تـمام موجودات به عشق آنها حسودی می کردند حتّی زمین  و آسمان ، هیچ کس چشم دیدن  عشق و خوشبختی آنها را نداشت .
    اسم « یکی بود » و « یکی نبود » و عشق آ نها زبانزد خاص و عام شده بود . « یکی بود » ، « یکی نبود » ، همه جا حرف از آ نها بود و این اصلا ً نشانه ی  خوبی نبود ، اینطوری  نمی شد ، در داستان عشق آنها  اشکالی  وجود داشت ، آ نها بدون داشتن هیچ مشکل و درد سری به هم رسیده بودند .  مثل عا شقان  دیگر زجـــــــر نکشیده و رنج ندیده بودند  و این غیر عــــادی و غیر طبیعی و شک برانگیز بود پس                     
    یکنفر باید  کاری می کرد امّا  چه کار ؟ به هیچ عنوان نمی شد در عشـــق مقدّس آ نــها خللـی ایجاد کرد ، این واقعا ً غیر ممکن بود ، حسودان تمام راه ها را امتحان کرده بودند امّا  بی فایده بود .
    امّا سرانجام  یک ملعون از خدا بیخبر راهش را پیدا کرد و آن راه وجود  نفر سوّم بود ، فقط در صورت آمدن نفر سوم  بود که می شد امیدی به نابودی عشق  بین آنها داشـــت . درصبح یک  روز بهاری که هوا هم خیلی خوب و د لچسپ بود  صدای ناشناسی که به پهنای زمین و آسمان وسعت داشت  و گوش هر جنبنده ای را کر می کرد در زمین و آسمان پیچید و  گفت : 
    ـــــ « یکی بود » ، « یکی نبود » 
    و باز گفت : 
    ـــــ « یکی بود » ، « یکی نبود »
    « یکی بود » و « یکی نبود »  با ترس و وحشتی باور نکردنی به  این صدای غریب و نا آشنا گوش می کردند تا ببینند  چه می شود .     آ نها اومیدوار بودند که  اتّفاق بدی  نیفتد زیرا آ نها عادت نداشتند که  ناامید شوند ، صدا باز هم به صدا درآمد و گفت :
    ـــــ  « یکی بود » ، « یکی نبود » ، غیر از خدا هیچ کس نبود .
    آسمان و زمین روی سر « یکی بود » و « یکی نبود »  خراب شد ، قلب عاشقشان هزار پاره شد
        ببین ای شب دلم را ، که چون غم دارد ا مشب
        ازین نامردمی ها ، دو چشمم ، نم دارد  امــشب  
        همه سرگرم مستـــی  کنـــار یـار خویــشـنــــــد
        نمی دانـند  یکی اینـــجا ، نفس کم دارد امشـــب

    حالا از آن همه  شور و نشاط  و عشق چیزی جز نیستی و نابودی برای « یکی بود » و « یکی نبود »  باقی نمانده بود ، دنیا ی پر    از عشق آنها به  آخر رسیده بود  چون صدا می گفت  : که هیچ کس غیر از خدا وجود خارجی ندارد و عشق « یکی بود » و « یکی نبود » هم فقط  روئیای افسانه وار بوده است و بس . می گفت عشق آنها فقط  نمایش  و  مقدمه ای بوده جهت  آماده سازی فضا برای رسیدن نـفر سوم   و بازیگر اصلی  و حالا نه « یکی بود » ی وجود داشت و نه  « یکی نبود » ی که شیفته و عاشق هم باشند و در کنار هم به خوبی و خوشی   زندگی  کنند و  خوشبخت باشند  .
    بیچاره  « یکی بود » و « یکی نبود »  که نمی دانستند هنوز نرسیده به وسط  خط  ،  دیگر اثری از آنها  و عشقشان بر جای  با قــی نمی ماند ، نمی دانستند  که عشق پاک و آسمانی آ نها  دو ، سه  کلمه آ ن طرفتر تمام خواهد  شد ، افسوس که نمی دانستند عشقشان حتّی به اندازه ی یک خط  هم دوام  نخواهد داشت .  ولی آخر چرا ؟  مگر گناهشان چه بود که باید اینطوری فنا می شدند ؟ چرا آنها را به وجود آوردند   و عاشق هم کردند ؟ که چی بشود ؟ که ا وّل جمله ی بعد یک دفعه نیست و نابود شوند ؟!  آیا این عا دلانه سـت ؟ آخر چرا باید  به عشق آنها خیانت می شد ؟ آیا  رسم عشق و عاشقی همیشه  اینگونه  بوده و هست  ؟
    با وجود همه ی اینها هنوز جای امید هست زیرا « یکی بود » و  « یکی نبود » به قولی که  به هم داده  بودند عمل کردند و هرگز به هم  خیانت نکردند ودر سکوتی ابدی  عاشقانه عاشق ماندند.

        فریــــــــاد بی صدا چیست؟ ما نمی فهمیم 
        زبـــــــان مردم با درد را ، نمی فهمـیــــم 
        نگو آن کس که خاموش است ، نمی فهمد 
        سکوت حرف کمـی نیست ، ما نمی فهمیم
 
 
                                                                                      نویسنده داستان :  آرزو احمدی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد