« یکی بود » ، « یکی نبود »
اونی که « بود » عا شق اونی شد که « نبود » ، البته این ماجرا به همین راحتی هم که تصور می شود ، نبود .
« یکی بود » سا لها تک و تنها زندگی می کرد . خودش بود و خودش ! بدون یک دوست ، بدون یک همدم ، بدون یک هم صحبت ، بدون کسی که عشق ومحبّت فراوان خود را با او تقسیم کند . همیشه دعا می کرد و منتظر بود ، منتظر روزی که ازاین تنهایی وحشتنـــــاک بیرون بیاید . با خودش می گفت : کاش یکی پیدا می شد و منو از این تنهایی در می آ ورد.
او کسی را می خواست که حرفها یش را بفهمد ، درکش کند ، او را دوست داشته باشد و در غــم وشا دی با هم و در کنار هم باشــند و حالا بالاخره بـعد از هزاران سال انتظار و انتظار، آ رزویش برآ ورده شده بود . در یک لحظه ی مقدّ س و فراموش نشدنی با شخص مورد نظرش برخود کرده و او را یا فته بود واین فرد خوش شانس کسی نبود جز « یکی نبود » . « یکی نبود » درست شبیه خودش بود ، ولی انگار ، دقیق دقیق هم شبیه او نبود ، فقط سه چهارم « یکی نبود » شبیه او بود امّا با این وجود « یکی بود » احساس می کرد – نه مطمئن بود – که او کاملا ً شبیه خودش است و مطمئن بود که او همان کسی است که سا لها انتظارش را کشیده است .