دنیایی متفاوت

بهترینها در دنیای مجازی « نیو وب »

دنیایی متفاوت

بهترینها در دنیای مجازی « نیو وب »

داستان « دوست » - صادق چوبک

من و فریدون همدیگر را در دانشکده ی افسری شناختیم. یعنی در همان ساعت اول ورودمان که سرگروهبان ما را تو آسایشگاه به خط کرد و حرف زد، من و فریدون بغل هم ایستاده بودیم و هنوز رخت غیر نظامی در تن داشتیم و هر دو دانشجوی احتیاط بودیم. اولین جمله ای که از گلوی سرگروهبان بیرون آمد به گوش ما نامانوس و موهن بود و از همه بدتر ازینکه سوم شخص خطاب می کرد.
او فریاد زد «گوش کنن.» بچه ها بهم دیگر نگاه کردند. شاید این جمله به گوش گروهی مضحک هم آمد. و شاید سرگروهبان تو صورت یکی از بچه ها پوزخندی هم دیده بود؛ برای همین بود که در همان لحظه اول و پس از «گوش کنن.» گربه در حجله کشته شد وچهره ی سرگروهبان رنگ شاه توت شد و چاک دهنش را باز کرد:
«مردکه حمال پدر سوخته! اگه خیال کردی اینجام خونیه ننته که هر گهی که دلت بخواد بخوری واقعا که باید خیلی خر باشی. دیپلمه هسی برای خودتی. لیسانسه و دکتر هسی، تو این چار دیواری که رسیدی باید لیسانستو بذاری دم کوزه آبش بخوری. اینجا رو بش می گن سربازخونه. اگه بخوای اور و اتفار بیای چوب می کنن تو اونچه نه بدترت که دسات شق وایسه. مثه آدم دارم بات حرف می زنم نیشت واز می کنی؟ حالا خوب گوشاتونو واکنن. زندگی سویل و خوردن و خوابیدن وسگ زدن خدا بیامرزدش. اون ممه رو لولو برد. خیلی زود جای دوس و دشمنو یاد می گیرین. هنوز نشاشیدین شب درازه؛ خیالتون تخت باشه. اینجا سرزمینیه که ایمون فلک رفته بباد. حالا گوش کنین. بعد از اونیکه از اینجا مرخص شدن. می رن دفتر. اونجا یه لیستی هس که از روش می نویسن که چه چیزای باید با خودشون بیارن. کفش و کلاه رو دولت می ده. باقیش رو باید خودشون تهیه کنن. ملافه و روبالشی هم باید بیارن. حالا واسیه اینکه یه خورده حالشون جا بیاد، کرواتاشونو وازکنن و کف این خوابگاه رو از اون بالا گرفته تا پائین دم در بروفن. وای به حال کسی که یه ذره گرد وخاک از زیر دسش در بره. حالا زود باشن.» ادامه مطلب ...

یکی بود ، یکی نبود!

    « یکی بود » ، « یکی نبود »
    اونی که « بود » عا شق اونی شد که « نبود » ، البته این ماجرا به همین راحتی هم که تصور می شود ، نبود .
    « یکی بود » سا لها تک و تنها زندگی می کرد . خودش بود و خودش ! بدون یک  دوست ، بدون یک همدم ، بدون یک هم صحبت ، بدون کسی که عشق ومحبّت  فراوان خود را با او تقسیم کند . همیشه دعا می کرد  و منتظر بود ، منتظر روزی که  ازاین تنهایی وحشتنـــــاک  بیرون  بیاید . با خودش می گفت : کاش یکی پیدا می شد و منو از این تنهایی  در می آ ورد.
    او کسی را می خواست که حرفها یش را بفهمد ، درکش کند ، او را دوست داشته باشد و در غــم وشا دی با هم و در کنار هم باشــند و حالا بالاخره بـعد از هزاران سال انتظار و انتظار، آ رزویش برآ ورده شده بود . در یک لحظه ی مقدّ س و فراموش نشدنی با شخص مورد نظرش برخود کرده و او را یا فته بود واین فرد خوش شانس کسی نبود جز « یکی نبود » . « یکی نبود » درست شبیه خودش بود ، ولی انگار ، دقیق دقیق هم شبیه او نبود ، فقط  سه  چهارم « یکی نبود » شبیه  او بود امّا با این وجود « یکی بود » احساس می کرد – نه مطمئن بود – که  او کاملا ً شبیه خودش است و مطمئن بود که او همان کسی است که سا لها انتظارش را کشیده است . 

ادامه مطلب ...